گفته شده روزی گاندی به سرعت میدوید تا خود را به قطار برساند که شروع به حرکت کرد... در حین سوارشدن گاندی به قطار، یکی از کفشهایش افتاد، کاری نکرد جز اینکه جفت دیگر کفش را در آورد و آن را سریع نزدیک لنگه اول پرتاب کرد.
دوستانش تعجب کردند و از او پرسیدند: چه قصدی داشتی از کاری که کردی؟ چرا لنگه دیگر کفش را پرت کردی؟
گاندی حکیم پاسخ داد: دوست داشتم فقیری که کفش را بیابد جفت آن را بیابد تا بتواند از آن لنگه بهرهبرده و از آن استفاده کند؛ اگر یکی از آنها را یافت برایش فایده نداشت و من هم از آن لنگه استفادهای نمیکردم.
میخواهیم از این داستان درسی بیاموزیم: آن اینکه اگر چیزی از دستها رفت حتماً به دیگری میرسد، برای او شادی به ارمغان میآورد. پس بیایید با شادی او شاد باشیم و برای از دست رفته ناراحت نشویم.
نظرات
نها
10 شهریور 1392 - 06:20سلام علیکم ممنون مریم جان ،مطلب مفیدی بود «لکیلا تأسوا علی مافاتکم» اگرآموزه های قرآن رو عملی کنیم قطعا زندگی آرام و موفقی خواهیم داشت.
دوست دوست
11 شهریور 1392 - 06:02سلام خواهرم ترجمه روان نیست و نیاز به ویراستاری دارد
هاجر
16 شهریور 1392 - 03:23ممنون مریم جان مطلب مختصر و مفیدی بود موفق باشی
عجب عجب هر چیزی را باید در سایت نگاشت بدون یکبار خواندن و ویراستاری
آن شرلی
19 شهریور 1392 - 06:46عجب عجب به جمالت! بله همه چیز می شود تو این دنیا همه چیز می شود تو چرا حرص می خوری؟! حرص نخور یک لیوان آب خنک بخور با کنایه و طعنه زدن راهی از پیش نمی بری! گرچه متن نیاز به ویرایش دارد اما قابل فهم است